loading...
سرگرمی و دانلود
توجه

                                  دانلود تمامی فایل ها در ادامه مطلب موجود است

برای مشاهده جدیدترین فیلم ها به صفحه اول سایت مراجعه کنید

محمد نادری بازدید : 175 یکشنبه 19 آبان 1392 نظرات (0)

ھمیشه راھکار ساده تری نیز ھست!

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعھده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظھار داشته بود که ھنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده

بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریھای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مھندسی نیز تدابیر لازمه را جھت پیشگیری از تکرار

چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مھندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنھادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مھندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورھائی با

رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجھیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جھت کنترل دائمی پشت آن دستگاھھا به کار

گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیھای خالی جلوگیری نمایند .

نکته جالب توجه در این بود که درست ھمزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاھھای کوچک تولیدی

پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

 

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!

 

محمد نادری بازدید : 253 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

چند روز پیشا وقتی ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زھرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان.

بابایمان ھم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاھه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاھه ھم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می

شم ھمچین می زنمت که به خر بگی زن دایی، بابایمان ھم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی آقاھه از

بابایمان خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس

گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلوزیون را ھم که خیلی حیوان نشان می دھد دوست می داریم، البته علی آقا شوھر خاله مان می گوید که تلوزیون

فقط شده راز بقا، قدیما که ھمش گربه و کوسه نشون می داد، حالا ھم که یا اون مارمولک ھا رو نشون می ده یا این

بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی می بنده. ما فکر می کنیم که منظور علی آقا کارتون پینوکیو باشه چون ھم توش

گربه نره داشت ھم کوسه ھم پینوکیو که دروغ می گفت.

فامیل ھای ما ھم خیلی حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی منوچھر پسر خاله مان که رفت قاطی مرغ ھا،

شوھر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ھا خیلی بازی کردیم ولی بعدش شوھر خاله مان ھمان وسط سرشان را

برید! ما اولش خیلی ترسیدیم ولی بابایمان گفت چند تا عروسی برویم عادت می کنیم، البته گوسفندھا ھم چیزی نگفتند

وگذاشتند شوھر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفھمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر

داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که ھی می گفتند لله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت لله اکبر بریدند و اون آقاھه

خیلی دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که ھمیشه بگیم لله اکبر که یک وقت کسی سر ما را نبرد.

ما نتیجه می گیریم : که خیلی خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم ھر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند

ھستند استفاده کنیم و آنھا را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس ھای آن ھا را به دیوار بچسبانیم و به آن ھا

مھرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

محمد نادری بازدید : 159 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت:

چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت:

چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواھرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم:

چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شھر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می

گویند؟!...

اولین مھمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. ھمسرم گفت: شکست، به ھمین

زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دھد. گفتم: چرا؟...

گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه

می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث

شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواھرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و

تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفھایشان

 

بودم، لحظه ای نگران من نیستند

محمد نادری بازدید : 157 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه و زیبای هیچوخت زود قضاوت نکن

 

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 500
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 119
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 157
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 752
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 13,119
  • بازدید سال : 84,611
  • بازدید کلی : 983,757